آخ مامان جون
يسناي گلم اين ماهي كه گذشت خيلي ماه ناراحت كننده اي بود و ما هممون حسابي غصه خورديم و ناراحتي و شب بيداري كشيديم . يه شب من و شما رفتيم مهماني خونه خاله سميه وقتي برگشتيم ساعت حدود 5/9 بود . بابا جون بابايي رو صدا زد كه بره اونور پيشش . بابايي رفت و در مقابلش مامان جون اومد پيش ما تا كارتهاي عروسي نوه عمه رو به ما بده .موقع رفتن به خونه شما دنبالش گريه كردي كه منو ببر پيش بابا احسان . مامان جون چيزي نگفت چون واقعا براش سخت بود با اين وضع كمرش و زانوهاش شما رو ببره . من ازش خواهش كردم گفتم شما رو ببره بعد شما با بابا احسان برگردي خونه . تا در خونه رو باز كرديم شما دمپايي هاتو پوشيدي و دويدي تو راهرو مامان جون هول شد و ترسيد كه ن...
نویسنده :
مامان
14:41